امروز داشتم میرفتم بیرون، رسیدم به خیابون که دیدم خانم پیر همسایه معروف به (پیرزن وحشت) داشت با یه زنبیل پر از خرید کشون کشون میومد، منم رفتم جلو و گفتم مادر بذار کمکت کنم ، سرشو برگردوند سمتم و جوری نگام کرد که یاد فیلم paranormal active افتادم ، بعد از چند لحظه با لهجه شیرینش گفت : اییییی حالا که خودم تا اینجا آوردم ؟ یه لحظه اومدم بزنم زیر خنده ولی خودم و کنترل کردم و با جدیت گفتم باشه از این به بعد خواستید برید خرید خبر بدید از قبل من بیام.....
- اخم میکنم....
+ چرا ناراحتی ؟ چی شده ؟
- فقط یه دلیل بیار تا من همه دلایل ناراحتیم و بریزم دور
+ و تو فقط سکوت میکنی .....................
گفتی زندگی سراسر اتفاق است مثل روز آشنایی که چقدر اتفاقی بود و اینکه چقدر اتفاقی عاشق شدی دیشب اتفاقی دفترچه یادداشتت را دیدم و اتفاقی صفحه 16 خط سوم را خواندم نوشته بود
(هیچ چیز در دنیا اتفاقی نیست)