همسایه !!!

          امروز داشتم میرفتم بیرون، رسیدم به خیابون که دیدم خانم پیر همسایه معروف به (پیرزن وحشت) داشت با یه زنبیل پر از خرید کشون کشون میومد، منم رفتم جلو و گفتم مادر بذار کمکت کنم ، سرشو برگردوند سمتم و جوری نگام کرد که یاد فیلم  paranormal active  افتادم ، بعد از چند لحظه با لهجه شیرینش گفت : اییییی حالا که خودم تا اینجا آوردم ؟ یه لحظه اومدم بزنم زیر خنده ولی خودم و کنترل کردم و با جدیت گفتم باشه از این به بعد خواستید برید خرید خبر بدید از قبل من بیام.....  

 

خانم پیر

صبر هم عالمی داره

-    اخم میکنم....
+   چرا ناراحتی ؟ چی شده ؟
-    فقط یه دلیل بیار تا من همه دلایل ناراحتیم و بریزم دور
+   و تو فقط سکوت میکنی .....................

و باز هم من !!!!!

گفتی زندگی سراسر اتفاق است مثل روز آشنایی که چقدر اتفاقی بود و اینکه چقدر اتفاقی عاشق شدی دیشب اتفاقی دفترچه یادداشتت را دیدم و اتفاقی صفحه 16 خط سوم را خواندم نوشته بود 

                         (هیچ چیز در دنیا اتفاقی نیست)