بین بودن و نبودن تفاوت فقط یه ن هست یه ن که وقتی از دنیای این روزا دلم میگیره دوست دارم اضافه کردنش به راحتیه نوشتنش بود....از این به بعد بعضی از شعرهام و علاوه بر نوشته هام اینجا منتشر میکنم...ممنونم که به حرمت قلم امانتدارید.....
تو خاکم کن
من از باران خودم گل میشوم
تو پاکم کن
من این پایان پر پستی را فریاد خواهم کرد
تو خوابم کن
که از این جاده ی بی خواب و راز آلود رنجورم
تو شادم کن
که بندبندم،آلوده ی درد است
تو صافم کن
که کج باری شدم در خانه ی تحقیر و بی رویی
تو آنم کن
همانم کن که میدانم که میدانی
آستین بالا بزن گل گشته را تقدیر باید زد
ولی اینبار کمی آهسته تر درد آلوده کن شاید
به پایانی تلخ و بی برگشت نیندیشم.....
آب مهر 87
دلم تنگ، برا کسایی که هیچوقت ندیدمشون اما وقتی تعداد زیاد ایمیلها نظرات و این همه ابراز محبت و دیدم باورم نمیشد این همه دوست دارم که به یاد منن.....این مدت یه کم سخت بود،با این که هیچ فامیلی به دیدنم نیومد اما با همه پرستارها و دکترها و مریضها عین یه خونواده شده بودیم؛ازسرنوشت خودم با این همه بالا و پایینایی که 180 درجه با هم فرق داره در عجبم،سرنوشتی که الان منو به این شهر دورافتاده و به این خونه اجاره ای و به این آدمهای ساده و بی خبر از سیاست و چیزهای دیگه کشونده،شاید روزی سرنوشتم پرفروشترین کتاب دنیا بشه.....این روزها همه کارم تدریس ساز و ریاضی و هر کاری که بشه انجام داده،شاگردهای با استعدادی دارم،گاهی وقتها عصرها میرم قدم میزنم و به آدمهای این دیار به دقت نگاه میکنم،اینجا اینترنت سخت پیدا میشه و تا حالا جز این کافی نت که هنوز سیستم دایالاپ هست و پیدا نکردم؛در اولین فرصت هر اتفاق یا خاطره ای که به نظرم خوندنی باشه رو میگذارم...
دوستدار همتون
آب
چقدر زود گذشت،2 سال پیش بود که اومدی سراغم داشتم آهنگ secret garden رو میزدم،، چند تا دختر تکیه داده بودن به دیوار و گوش میکردن و رهگذرایی که رد میشدن،بعضیاشون پولو توی کیس ویولونم پرت میکردن و بعضیا خم میشدنو پول و آروم میگذاشتن و بعضیام بی توجه رد میشدن....ماسک به صورتم بود تا چهرم زیاد معلوم نباشه،چشمامو بستم و غرق تو افکار خودم بودم و میزدم و میزدم، که یه دفعه دستم و گرفتی،از عمق افکارم بیرون پریدم و چشمامو باز کردم و به چشمات خیره شدم،چقدر سبز بهت میومد،احساس کردم همه وایسادن و منو تورو نگاه میکنن،بهم گفتی بیا بریم گفتم چطور مگه ؟ گفتی بیا سوار ماشین شو گفتم مگه چیکار کردم ؟ دستم و محکم کشیدیو بهم گفتی خفه شو میگم بیا سوار شو، ویولونم افتاد و منم فرو ریختم،توی خودم شکستم ،میخواستی منو بشکنی اما نفهمیدم چرا،با همه وجودم تحمل کردم ، ویولونم و کیسشو برداشتیو انداختی تو ماشین، نمیدونم چرا اینقدر عصبانی بودی، من نه دزد بودم نه .......من دانشجوی 22 ساله ای بودم که خرج خودمو خودم در میاوردم،من و سوار اون ون کردی و کنار چند تا پسر دیگه که قیافه و تیپ فشن داشتن نشوندی و راننده حرکت کرد.....رسیدیم و هممون و فرستادی بازداشتگاه؛من پشت میله ام !!؟؟؟ یعنی باور کنم ؟؟ چرا ؟؟؟ هیچوقت نفهمیدم، 3 تا از پسرها مسخره بازی در میاوردن و با هم میخندیدن و از دوست دختراشون برا هم میگفتن و اینکه الان تعهد و پول میدن آزاد میشن،یادته گفتی بیا تعهد بده و امضا کن و من حتی نمیدونستم بابت چی باید تعهد بدم،اونقدر عصبانی بودی که......گفتی یا باید پول بدی یا 1 روز بری کلاس،گفتم میرم کلاس،فرداش فرستادیم کلاس آ خ وندی اومد و شروع به حرف زدن کرد،نیم ساعت اول حرفاش معمولی بود تا اینکه شروع کرد در مورد س ک س خشن حرف زدن و من باز هم نمیدونستم چرا اونجام.......یادته روز اولی که دیدمت ؟؟؟؟ چقدر سبز بهت میومد.......چقدر سبز بهت میومد.....
+ یه مدتی نمیتونم بیام درگیر دکترم.
+ از اینکه این مدت منو خوندید و با هم همصحبت بودیم ممنونم از همتون،دوستون دارم.......
برادر و خواهران من
شاید هنگامی که این نامه به دست شما میرسد تعداد زیادی از شما از این زجر راحت شده باشند.من تلاش خود را همچنان ادامه میدهم اما هنوز موفقیت چندانی نداشتم.کاش میتوانستم به آدمها بفهمانم که شما چقدر گرسنه اید.چگونه میتوانم به آدمهایی که بیشترین زمان گرسنگیشان در رمضان فصل تابستان16 ساعت است و به غذاهای شاهانه ختم میشود معنای 1 هفته گرسنگی که به یک تکه نان فاسد ختم میشود را بفهمانم،چگونه میتوانم برای کسانی که آرزویشان داشتن ماشین آخرین مدل است آرزوهای شما را ترجمه کنم ؟؟؟
آرزوی تبدیل شدن ذره ای از شن صحرا را به تکه ای نان.چگونه میتوانم به آدمهایی که از دیر شدن وامشان خسته شده اند بفهمانم که شما چگونه هر روز در انتظار مرگ نشسته اید ، چگونه میتوانم برای آدمهایی که میگویند وای عجب فاجعه ای ولی حتی حاضر نیستند قیمت یک تکه نان را به شما کمک کنند،چگونه میتوانم برای این آدمها معنای مرگ تدریجی را ترجمه کنم،قلبم مالامال از درد است،هرچه داشتم و نداشتم را برای شما به همراه این نامه میفرستم ، مرا ببخشید کم است خیلی کم،خجالت میکشم که نتوانستم پول بیشتری برایتان بفرستم ، خیلی صدا کردم اما انگار همه راضیند به بختی که از چهره تان هم سیاه تر است... دوستان من طاقت بیاورید...
+ من هم با کمک به لبنان و غزه و تهیه جهیزیه برا دخترای لبنانی و اهدای هواپیما توسط رییس ج مهور و ....... مخالفم در حالی که تو مملکت خودمون این همه آدم نیازمند وجود داره اما این قضیه با کل اونها فرق داره.....
+ اگر کسی فکر کرد میتونه کمک کنه و دوست داشت کمکش و به نیازمندای آفریقا حتی در حد 1000 تومن برسونه کسی و میشناسم که داره میره برا کمک،اگر کسی خواست میل بزنه یا پی ام بده تا اطلاعات و شماره حساب و بدم اگرم نه یا از راههای دیگه خودش میتونه کمک کنه که براش همیشه بهترینها رو آرزو دارم،مهم نیست چجوری فقط اینو بدونید این بچه ها بدجور به کمک نیاز دارن ( با 16 دلار میشه واسه یه ماهه یه خونواده 5 نفره آب خوردن تهیه کرد).
+ خواهش میکنم هممون این پست و توی وبلاگامون بگذاریم،این کار کوچیک شاید بتونه جون خیلیا رو نجات بده پس دست به دست هم بدیم...
زمان چند سال قبل – مکان دانشگاه
1 روز بعد از کلاس برگشتیم خوابگاه که دیدیم یه نفر جدید بهمون اضافه شده، انتقالی گرفته بود و اومده بود دانشگاه ما؛معلوم بود پسر باهوش و درسخون و خوبی به نظر میرسید (بعدها فهمیدم رتبه 47 کنکور شده)
یه چیزش خیلی جلب توجه میکرد " لباسای خیلی کهنش"علیرضا خیلی حرف نمیزد و کسی باهاش نمیجوشید،من تنها کسی بودم که یه کم باهاش جور شدم شاید چون من بهتر از بقیه میدونستم نباید در مورد موبایل و لپ تاپ و سفر و این جور چیزها باهاش صحبت کنم در عوض خاطرات و شعر و داستان بود که میتونست موضوع حرفهامون باشه.
فاصله خوابگاه تا سلف زیاد نبود برا همین بیشتر وقتها غذا رو میرفتیم سلف میخوردیم غذاش هم خوب بود هر ژتون 300 تومن.نکته ای که از همون روز اول متوجه شدم این بود که علیرضا یک روز در میون میومد سلف و وقتیم میومد از دور یه سلام میکرد و یه گوشه میرفت تنها مینشست،شبام میگفت من عادت ندارم شام بخورم،برام خیلی جالب شده بود که ببینم اتفاقیه یا موضوع خاصی در کاره،آخه 300 تومن که پول زیادی نبود مگه میشه کسی به خاطر 300 تومنش نیاد، روی این مساله خیلی دقیق شدم و بعد از 1 ماه که رفت و آمداشو زیر نظر داشتم دیدم واقعا اینجوریه دیگه نمیتونستم تو خودم نگه دارم تصمیم گرفتم بهش بگم و علتش و ازش بپرسم.اون روز بعد از کلاس بود و میدونستم علیرضا چون دیروز اومده امروز نمیاد سلف بنابراین رفتم خوابگاه،وقتی رسیدم دیدم علیرضا تو آشپزخونس و یه قابلمه گذاشته رو گاز، من و که دید یه کم تعجب کرد گفت مگه نرفتی سلف گفتم نه گرسنم نبود.گفتم علیرضا میرم اتاق منتظرتم بیا کارت دارم،بعد از چند دقیقه علیرضا با ظرف غذا وارد شد و نشست،
+ علیرضا
- بله ؟
+ میخوام یه سوال ازت بپرستم دوست دارم مثل یه برادر بهم صادقانه جواب بدی،میدونی که حرفت مثل همیشه بین خودمون میمونه باشه ؟
- خیلی خب بپرس.
+ برا چی یه روز در میون میای سلف و میای خودت و اینجا تو دردسر میندازی و غذا درست میکنی، غذای سلف که خوبه تازه اینجوری هزینه بیشتریم باید بدی.
یه مکث کرد و گفت چیز مهمی نیست.گفتم علیرضا به حرمت دوستیمون بگو ازت خواهش میکنم.
علیرضا در قابلمه رو برداشت و گفت :
میدونی که پدرم و ازدست دادم و چند تا برادر و خواهر کوچیکتر از خودم دارم،مامانم تو به تولیدی دستکش کار میکنه و دو رویه دستکشو به هم میدوزه،بابت هر دستکش 30 تومن بهش میدن، من روزهایی که میام سلف یه ظرف همرام میارم و نصف غذامو برمیدارم میارم خوابگاه و فرداش همون و گرم میکنم میخورم.....
+ چون معتقدم هر ک س (فیل ترینگ) با هر باوری عقیدش محترمه برا همین درباره نظرات نظری نمیدم تا آزادی عقیده حفظ بشه،اختلاف عقاید که زندگی آدمها رو میسازه.نظر خاصی اگه داشتید میل بزنید یا پی ام بدید.
+ کسایی که نظر میگذارن و لینک کردم،اگه خواستید من و لینک کنید اگرم نه که از اومدنتون خوشحال میشم.
+ برام ایمیل اومده که وبلاگ شما مغایر با قوانین نسبت به تصحیح مطالب اقدام کنید، هنوز دارم به این فکر میکنم که کجاش مغایر با کدوم قانون.اگر کسی به قانونی که باهاش مغایر پی برد منم در جریان بگذاره.